اخبار هیئت دلسوختگان

اخبار هیئت دلسوختگان
طبقه بندی موضوعی

امانتی که به کوه ها و زمین عرضه شد و نتوانستند متحمل ان شوند و سر باز زدند و انسان متحمل آن شد محبت و ولایت بود.

کوچه نقاش ها

ابوالفضل کاظمی متولد کوچه نقاش ها در محله گارد ماشین دودی بین خیابان صفاری و خیابان خراسان است به دلیل علاقه اش به این محله و کوچه نام کتاب را کوچه نقاش ها گذاشته است.در این کتاب راوی دست ما را میگیرد و ما را به شانزده گذر از زندگی اش می برد .کتاب حاصل سه ماه مصاحبه صبوری با کاظمی است . کاظمی فرمانده گردان بسیجی لشگر 27 محمد رسول الله (ص) بوده وی د رطول جنگ در چندین عملیات به صورت نیروی آزاد شرکت داشته و در عملیات کربلای 5 و 8 فرمانده گردان عملیاتی میثم بوده . ایشان بارها در عملیات مختلف آماج تیر و ترکش دشمن قرار گرفته و دچار محرومیت های سخت و جان فرسا شده است . خاطرات ایشان از آن جهت سزاوار تامل و توجه است که فرمانده گردان هم با فضای قرارگاهی و رده های بالای فرماندهی جنگ و هم با فضای درون گروهی نیروهای رزمنده و خط شکن ارتباطی تنگاتنگ دارد و بازنمایی حضور وی در این دو فضای پیچیده جذابیت خاصی به کتاب بخشیده است .

گزیده متن :فرصت را خوب دیدم و نیرو را برپادادم .فضا عوض شد. وقتی عشق آمد وسط اگر کسی هم خوف داشت رو نمی کرد . دل ها قرص شد با ذکر خدا .بعد گروهان فدک و بقیع را فرستادم سمت چپ نعل اسبی و گروهان نینوا را سمت راست . رفته بودیم تکلیفمان را با عراق یکسره کنیم . از سه طرف خوردیم با پاتک . دریای آتش و خون شد . خودم هم خل بازی ام گل کرده بود .بلندگو را گرفتم و راه افتادم وسط بچه ها تا رجز بخوانم و روحیه بدهم . نمی دانم برای خدا بود یا برای خودم خوفم را پنهان کردم و راست ایستادم ....

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

درد و دلی با شهدا

چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۳۶ ب.ظ

شهید به مثابه عطری است که در ان را باز کرده اند،بوی آن می پیچد و همه جا را معطر می کند .تورا فرا میخواند و وقتی به سوی او می روی ،زمین گیرت می کند . طلائیه اگر رفته باشی می دانی، پاها التماس می کنند بنشین.گرد و غبار وقتی روی لباست می نشیند ،بوی عطر در مشامت می پیچد و تازه می فهمی که آسمانگیر شده ای.به محض اینکه روی خاک زانو زدی،اولین درس از رشته عشق را می آموزی.صورتت که خاکی می شود ،آنچه آموختی با جانت در می آمیزد. این همان خاکی ایست که نیمه های شب از اشک شهید گل شده است .صدای باد، ناله های دلش را درگوشت می پیچاند.ودرس را مرور می کنی؛هرچه ادب و تواضعت بیشتر باشد در آستان دوست محبوب تر خواهی شد .دستهایت نا خوداگاه به سوی آسمان بلند می شود.پرده ی دل می لرزد ،اشک فرو می ریزد و می گویی؛ای رئوف مهربان حی قدیر،جان زهرا و علی دستم بگیر .

کمک به یک همسنگر

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۳۴ ب.ظ

<<تَعَاوَنُواْ عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوَى‏ وَلَا تَعَاوَنُواْ عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدوَ نِ >>
با عرض پوزش از تمامی بازدید کنندگان محترم به علت مرتبط نبودن این پست با فضای کلی سایت  به دلیل واجب بودن پشتیبانی و کمک به دوستان هم فکر و ارزشی در فضای سایبر به اطلاع می رسانیم:
با تأسف فراوان با خبر شدیم سایت ارزش و پرمحتوای "انصار کلیپ" که دارای فعالیت های مفید در بخش ساخت کلیپ می باشد، بنا به دلایل مالی و مشکل در تأمین هزینه های نگهداری سایت و نیروی انسانی و در نهایت به بار آوردن بدهی های مالی به مشکلاتی جدی برخورد نموده است. به طوری که تارنمای انصار کلیپ تا تسویه کامل بدهی ها به روز نخواهد شد. با توجه به عدم کمک نهادهای داعیه دار ارزش مداری از این سایت در اینجا از شما عزیزان خواهشمندیم در حل این مشکل مالی با سایت همکاری نمایند.
در صورتی که به مدت دو هفته مبلغ مورد نظر فراهم نشود سایت انصار کلیپ بسته خواهد شد!
در صورت تمایل و کمک به سایت " انصار کلیپ" مبلغ مورنظرتان را به شماره حساب 3209433356 (بانک ملت) یا شماره حساب شانزده رقمی 6104337028836169 واریز نمایید.

 

http://ansarclip.ir


برگرفته شده از sedighe.ir

شهادت در هنگام بازدید

پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۰۹ ب.ظ

شهید اقارب پرست، معاون عملیاتی لشکر اهواز بود. من خصوصیات و ویژگی هیا ایشان  را به دو قسمت اخلاقی و عملیاتی تقسیم می کنم  و در این باره هرچه در طول خدمت  از آن بزرگوار دیده ام برایتان میگویم.

اولین ویژگی شهید، سعی بر انجام فرایض دینی بود. همیشه در سنگرش جا نماز پهن بود و او نماز اول وقت می خواند.

فردی بود معتقد به نظام جمهوری اسلامی و اطاعت محض از فرمایشات امام سرلوحه ی زندگی اش بود. جز به خاطر اهداف جمهوری اسلامی ، قدمی بر نمیداشت و مسلما همه ی اعمال  این بزرگوار با شروع مقدس اسلام مطابقت داشت.

این مرد نورانی بسیار مهربان و خوش برخورد بود. با هر کس صحبت می کرد ، خاطره خوبی از خود بجا می گذاشت. او با  طرف  مقابل دست میداد روبوسی میکرد و دل او را می ربود. وقتی به سنگر ها و یگان های تحت امر خود سر می زد، با صمیمیت برخورد می کرد. کنار پرسنل می نشست و با آنها چای  یا حتی  غذا می خورد و مشکلات رزمندگان را برسی می کرد و عموما در رفع  آنها  دستور هایی می داد.

مردم اهواز  هم به ایشان  خیلی علاقه داشتند، چون درمراسم نماز جمعه  شرکت می جست و گاهی سخنرانی هم می کرد. از آن گذشته بعضی وقت ها به مساجد می رفت و برای مردم سخنرانی می کرد و با توجه به این که دارای نطق گیرایی بود ، صحبت هایش  در دل  و روح مردم می نشست.

یک بار درمنطقه ی جفیر به مقر ما آمد.  وقتی صحبت میکرد، همه او را از خودمان دانستیم. بعد به امامت ایشان نماز ظهر و عصر  خواندیم. ایشان در بین دو نماز دقایقی سخنرانی کرد و باعث تقویت روحیه ی ما شد. سپس مشکلات مارا  پرسید  و یاداشت کرد و در اسرع وقت آنها را برطرف نمود. وقتی در  عملیات خیبر ، جزایر  شمالی مجنون آزاد شد؛ روزهای  اول به خاطر  عدم  وجود راه های مواصلاتی  و نبودن پل ارتباطی، تلاش بسیاری  برای رساندن تدارکات  کرد و مدتی  این کار  را به وسیله ی چرخ بال هوانیروز  و سپس با تهیه هاور کرافت انجام داد. در عین در کنار آنها تلاش فراوانی نمود  تا جاده ی 14کیلومتری معروف توسط رزمندگان احداث و وضع عبور و مرور بهتر شد.

البته ابتدا در آن جاده یک پل دو متری زدند که فقط یک دستگاه تویوتا از آن رد می شد. ایشان به فعالیت خود ادامه  داد تا جا ده ی خاکی  زده شد و اشکالات  مواصلاتی به کلی برطرف گردید.

او شبانه روز تلاش  می کرد. استراحت و خواب برای او  مفهومی نداشت. شب ها به کنار نگهبا نان می رفت و با آنها  درد دل می کرد. روزها هم به سنگر ها سرکشی میکرد و با سنگر نشینان  هم کلام می گردید. اقارب پرست در جزیره ی مجنون که دشمن آتش شدیدی میریخت و آسایش و امنیت را از رزمندگان سلب کرده بود، در بررسی استحکامات  رزمندگان خودی متوجه شد که بچه ها فقط با تعدادی  گونی سنگر ساخته اند  که در مقایسه با حجم آتش دشمن هیچ عملکردی ندارد. لذا فورا ابتکار به خرج داده، دستور داد تعداد زیادی  بلوک  سیمانی به جزیره بیاورند و بلافاصله سنگر های بتونی ساخته شد و با الوار و تراورس سقف آنها را هم پوشاندند و این سنگر سازی  باعث شد  که پرسنل احساس امنیت بیشتری بکنند و تعداد تلفات کمتر شد و توان مقابله ی رزمندگان در مقابل گلوله های توپ و مواد شیمیایی بالا رفت.

ایشان به مناسبت های مختلف  فرماندهان را تا رده ی گروهان در قرارگاه جمع می کرد و با سخنان  شیوایش به آنها  امیدواری می داد. صحبت های این  بزرگوار آن قدر دلگرم کننده  بود که هرکس در جلسه ی سخنرانی ایشان شرکت داشت دیگر کمبودها و نواقص  یادش میرفت و چنان روحیه ای می گرفت که انگار هیچ گونه کمبودی در منطقه ندارد.

یک روز در جاده ی سید الشهدا نگهبان بودم؛ ایشان برای سر کشی به محل ما آمد و پس از احوالپرسی  و دلگرمی  می دادن؛ به طرف گردان 151 در جزیره ی جنوبی رفت.

صبح روز بعد من سری  به معراج  شهدا زدم؛ آنجا تعدادی از افراد بسیجی کار میکردند و وظیفه شان این بود که شهدا را با گلاب شستشو می دادند و به پشت جبهه تخلیه می نمودند.وقتی وارد ستاد معراج شدم ، دیدم تلاش های زیادی انجام میدهند. علت را پرسیدم . گفتند که پیکر پاک شهید اقارب پرست  و سرهنگ علیایی و سرگرد صدیق فرایی و ستوان یکم مرتضوی را آورده اند. پاهایم سست و قدرت تفکراز من سلب شد. با صدای بلند شروع به گریه کردم و پس از دقایقی  فهمیدم که این بزرگواران در حین بازدید از گردان  151 مورد اصابت گلوله ی خمپاره قرار گرفته ، شهید شده اند.

هرکدام از پرسنل لشکر که خبر شهادت ارقاب پرست و یارانش را می شنید به معراج می آمد، در سوگ این بزرگواران اشکی می ریخت و خداحافظی می کرد و می رفت.

من به همراه پیکر شهدا به اهواز رفتم و در تشییع بی سابقه ی مردم اهواز از پیکر این بزرگواران شرکت نمودم.

آن روز دیدم که مردم در غم از دست دادن فرد مفیدی چون اقارب پرست چقدر گریه کردند و در جبهه های جنگ چقدر جای او و یارانش خالی بود.از خداوند متعال علو درجات ترواح آن بزرگواران را  خواستارم و امیدوارم همه ی آنها  و همهی شهدای جنگ تحمیلی با شهدای کربلا محشور شوند.

رمز عملیات‌های موفقیت‌آمیز یک فرمانده

پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۰۸ ب.ظ

رمز عملیات‌های موفقیت‌آمیز یک فرمانده

26 سال است که در قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، مردی آرمیده، از محله قدیمی مسگرآباد تهران؛ شهید «محمدرضا علی‌اوسط» از نوادگان «ملامحمود» ـ مرد مؤمنی که در «نشان از بی‌نشان‌ها» آیت‌الله شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی داستان ملامحمود، روایت شده است ـ قائم مقام و مسئول مهندسی رزمی و اطلاعات عملیات تیپ مسلم بن عقیل بود که روز دهم خرداد 1366 طی عملیات مهندسی رزمی در محور بانه ـ ماووت به شهادت رسید.

این شهید از همرزمان و دوستان نزدیک شهید جاویدالاثر «ابراهیم هادی» است که او هم 5 سال انتظار آمدن ابراهیم را کشید.

در سالروز شهادت این فرمانده غیور جبهه‌های غرب و جنوب گفت‌وگویی با خواهران و تنها یادگار شهید در ادامه می‌آید؛ خانواده‌ای که 54 نفر از اقوام دور و نزدیکشان در انقلاب و دفاع مقدس به شهادت رسیدند؛ اولین شهیدشان شهید «شیخ محمدعلی علی‌اوسط» محل شهادت در قم 6 ماه قبل از پیروزی انقلاب و آخرین شهیدشان شهید «محسن غلامی» در مقابله با اشرار سیستان و بلوچستان.

* یک سال و نیم در سه راهی جهنم

نیره اعظم علی‌اوسط خواهر سردار شهید «محمدرضا علی‌اوسط» می‌گوید: محمدرضا به سال 1335 در تهران به دنیا آمد؛ پدرم قبل از انقلاب در معدن کار می‌کرد و بعد از آن هم کشاورزی کردند. مادرم خانه‌دار و زنی مؤمنه بود که در سال 1382 به رحمت خدا رفت.

وی ادامه می‌دهد: سه ماه قبل از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و در جریان درگیری ضدانقلاب با مردم در غرب کشور، محمدرضا به کردستان رفت؛ او در جنگ‌های نامنظم شرکت می‌کرد؛ همزمان با آغاز جنگ تحمیلی و اشغال قصرشیرین توسط بعثی‌ها، برادرم با شهید «علی لسانی» در گیلانغرب مقاومت می‌کردند.

او گاهی به جبهه‌های جنوب می‌رفت؛ او یک چریک بود، منطقه را مانند کف دستش می‌شناخت، داداشم به قدری با منطقه آشنا بود که دوستانش به شوخی به او می‌گفتند: «انگار که تو با عراقی‌ها همدست هستی! چون وقتی بقیه می‌روند، برگشتی در کارشان نیست اما تو می‌روی و با کلی اطلاعات برمی‌گردی!».

در منطقه، نقطه‌ای به نام سه راهی جهنم بود که محمدرضا یک سال و نیم در آن منطقه مقاومت کرد؛ او در عملیا‌ت‌های مطلع‌الفجر، والفجر مقدماتی، والفجر1 و 2، رمضان، نصر 4، بیت‌المقدس، فتح‌المبین، مسلم بن عقیل(ع)، کربلای 5 و 8 حضور داشت.

* پلی که برادرم ساخت

نیره علی‌اوسط بیان کرد: در غرب کشور و نزدیکی مهران، باید پلی برای عملیات درست می‌شد؛ مهندسان آمدند پل ساختند اما آن پل خراب شد؛ برادرم با اینکه تحصیلاتش تا سوم راهنمایی بود، توانست پلی بسازد به نام «امام حسین (ع)» که هنوز هم این پل در منطقه است.

 

* ازدواج داداش با دخترعمویم

وی اضافه کرد: محمدرضا قد بلندی داشت، او فوق‌العاده مهربان بود؛ اقوام ما در قم و کرج بودند، برادرم هفته‌ای یک بار به اقوام سر می‌زد؛ این طور نبود که سالی یک بار به دیدن‌شان برود. او برای ما خواهران، خیلی مهربان بود؛ نسبت به مشکلات اقوم و دوستان بی‌تفاوت نبود و علاقه ویژه‌ای به پدر و مادر داشت.

محمدرضا 3 ـ 4 ماه در جبهه بود تا وقتی که ازدواج کرد؛ البته او راضی نمی‌شد ازدواج کند و می‌گفت: «معلوم نیست که زنده بمانم یا شهید شوم» اما با اصرار پدر و مادرم با «وجیهه علی‌اوسط» دختر عمویم ازدواج کرد. وجیهه‌، خانم خیلی مؤدب و مؤمنی بود.

* عروسی، فقط با ذکر صلوات

مراسم عروسی محمدرضا بسیار ساده برگزار شد؛ او دنبال لباس دامادی این مسائل نبود؛ او گفت: «سر و صدا نکنید! دست نزنید!» در تاریکی رفت و عروسش را به خانه آورد. عروس را با صلوات به خانه آوردیم؛ صلوات فرستادن هم به آرامی بود طوری که همسایه‌ها هم نفهمیدند. در همان حیاط پدرم، اقوام و دوستان شام خوردند.

* اسم تمام دخترانم را فاطمه می‌گذارم

خداوند به برادرم، یک دختر عطا کرد؛ محمدرضا اسم «فاطمه» را خیلی دوست داشت و اسم او را فاطمه گذاشت؛ او می‌گفت: «هر تعداد دختری که خداوند به من ببخشد، اسم آنها را فاطمه خواهم گذاشت». اما فرصت نشد، وقتی تنها دختر برادرم، یک سال و نیم سن داشت، محمدرضا به شهادت رسید. 

* می‌گفت: «جبهه نرفتن من را دیوانه کرده»

رضایت پدر و مادرم در هر شرایطی برای برادرم خیلی اهمیت داشت، یکبار یادم است که مادرم به او گفت: «آقا رضا! من دیگر نمی‌خواهم تو به جبهه بروی! تو 5 سال در جبهه بودی و حق خودت را ادا کردی، بس است مادر جان».

وقتی مادرم این درخواست را کرد، محمدرضا حدود 3 ماه و نیم در خانه ماند و جبهه نرفت؛ این مدت را محمدرضا از شب تا صبح فقط گریه می‌کرد؛ همسرش هم به ما نمی‌گفت که محمدرضا بی‌قراری می‌کند. خانه محمدرضا در حیاط منزل پدرم بود. یک روز صبح به منزل پدرم رفته بودم، دیدم که محمدرضا گریه کرده؛ گفتم: «داداش! چرا گریه کردی؟» او گفت: «مادر اجازه نمی‌دهد که به جبهه بروم، اما من دارم دیوانه می‌شوم؛ برو به مادر بگو، دوست نداری بچه‌ات شهید شود اما دوست داری یک عمر بگویی بچه‌ام دیوانه شده؟!».

رفتم و پیغام داداش را به مادرم رساندم؛ مادرم گفت: «من که راضی نیستم او دیوانه شود؛ اگر واقعاً این قدر به او فشار روحی آمده است، من راضی هستم برود».

*همراه داداش در 800 متری عراقی‌ها

نیره اعظم علی‌اوسط ادامه داد: من خیلی به داداش محمدرضا وابسته بودم؛ یک بار قرار بود که زن داداش و مادرم به جبهه بروند، پیش محمدرضا. آن موقع من بچه‌های 6 ماهه و 2 ساله داشتم؛ در ساوه بودند که به من اطلاع دادند و من هم آماده شدم تا همراه آنها بروم.

در تاریخ 14 فروردین 1366 به سمت «گیلانغرب» و بعد «مهران» در جبهه غرب کشور رفتیم؛ پیش محمدرضا بودیم؛ شب را داخل سنگری ماندیم و دیدیم یک مار روی سقف سنگر است؛ من و مادر و زن داداش و بچه‌ها در آن سنگر بودیم، مادر گفت: «از تهران نیامدیم اینجا که مار نیش‌مان بزند» محمدرضا را صدا زدیم و ما را به سنگر دیگری در 800 متری عراقی‌ها بُرد.

همان شب، داداش من و زن داداش را به بیرون از سنگر بُرد، صدای عراقی‌ها به گوش می‌رسید؛ وقتی برگشتیم، مادرم گفت: «کجا بودید؟» محمدرضا ماجرا را گفت؛ زمانی که مادرم فهمید عراقی‌ها در نزدیکی ما هستند، به محمدرضا گفت: «چرا ما را به اینجا آوردی؟ اگر عراقی‌ها حمله کنند، چه می‌کنی با این زنان جوان؟!». محمدرضا گفت: «نگران نباش مادر! نمی‌توانند حمله کنند، در ضمن اگر دیدم خطری تهدید می‌کند، اول این دو تا جوان را می‌کشم و نمی‌گذارم دست عراقی‌ها بیافتند». 4 روز در آنجا حضور داشتیم و اگر کاری از دست‌مان برمی‌آمد، انجام می‌دادیم.

* او هم منتظر آمدن ابراهیم هادی بود

داداشم با «ابراهیم هادی» دوست صمیمی بودند که دوستی‌شان به قبل از انقلاب برمی‌گشت که با تفنگ شکاری به اطراف لار می‌رفتند؛ در سال 1361 خبر آمد که ابراهیم به شهادت رسیده است؛ محمدرضا باور نمی‌کرد و می‌گفت: «ابراهیم قوی‌تر این حرف‌هاست که عراقی‌ها بتوانند او را شهید کنند؛ او زنده است» حتی داداشم وسایل شخصی‌اش را قبل از ازدواج‌اش به من داد و گفت: «اگر من شهید شدم، تمام وسایلم را به ابراهیم هادی بده و به او بگو خواست برای خودش نگه دارد و نخواست هم آنها را به دیگران بدهد». از ابراهیم هادی خبری نشد و بعد از ازدواج محمدرضا، وسایل شخصی او را به همسرش دادم. 

* به مادرم گفت: «رضایت بده تا من شهید بشم»

نیره اعظم علی‌اوسط بیان داشت: آخرین باری که محمدرضا برای مرخصی آمد، روز قدس بود؛ او به راهپیمایی تهران رفت و بعد از ظهر آمد؛ موقع اذان مغرب سر سفره افطار نشسته بودیم؛ محمدرضا دست مادرم را گرفت و گفت: «مادر، همه آنهایی که از ابتدای جنگ رفتند؛ یک ماه، دو ماه و یکی دو سال بعد شهید شدند اما من شهید نشدم؛ می‌دانم که فقط رضایت شما شرط است؛ تا راضی نشوید، من شهید نمی‌شوم؛ مادر بگو راضی‌ام تا بروم» در حالی که مادرم داشت روی صورت داداش نگاه می‌کرد، گفت: «هر چه که خداوند برای تو مقدر کرد؛ من راضی‌ام به رضای خدا». محمدرضا گفت: «مادر تا رضایت ندهی من افطار نمی‌کنم» دوباره مادرم گفت: «من راضی‌ام به رضای خدا».

* بوی بهشت می‌داد

صبح روز شنبه، محمدرضا می‌خواست اعزام شود، روی او را بوسیدم، بوی خوشی می‌داد؛ گفتم: «چقدر بوی خوب می‌دهی!» داداش گفت: «بوی بهشت است». او رفت و یک روز بعد از عید فطر در ظهر روز دهم خرداد 1366 به شهادت رسید.

* به زودی به شهادت می‌رسم 

خدیجه علی‌اوسط خواهر سردار شهید «محمدرضا علی‌اوسط» می‌گوید: برادرم 2 تا کبک داشت که از منطقه آورده بود؛ این کبک‌ها هم به او وابسته بودند؛ او قبل از رفتنش حواسش به آن پرنده‌ها هم بود.

ـ آبجی!

ـ جانم! داداش!

ـ برای کبک‌های من گندم می‌خری؟

رفتم، گندم گرفتم و گذاشتم روی بشکه نفت؛ او گفت: «این گندم را گذاشتی، روی بشکه گرم است، این کبک‌ها بخورند، مریض می‌شوند، بگذار زیر جعبه تا خنک بماند».

محمدرضا بعد از آن، در حالی که داخل حوض آب حیاط شده بود، نگاهی به در و دیوار خانه کرد.

ـ داداش، چیه؟ برای چی به در و دیوار خیره شدی و نگاه می‌کنی؟

ـ شاید بار آخرم باشد که در اینجا ایستادم.

ـ خدا نکند داداش؛ این چه حرفی ‌است می‌زنی؟

ـ چرا آبجی، من آگاه شدم که به شهادت می‌رسم.

محمدرضا تنش را شست و از حوض بیرون آمد.

* آش پشت پای داداش!

خدیجه علی‌اوسط ادامه داد: 45 روز قبل از اعزامش، مادرم برای محمدرضا آش پشت پا درست کرده بود؛ هیچ کدام از خواهرها از این آش نخوردیم و فقط گریه می‌کردیم؛ همه آن آش‌ها لب حوض ماند. نمی‌توانستیم بخوریم.

محمدرضا گفت: «من 40 روز جبهه هستم، بعد از 40 روز تسویه می‌کنم و می‌آیم» او قبل از آن 40 روز یکبار به مرخصی آمد و در چهلمین روز هم به شهادت رسید.

* با سر قطع شده به دیدار خدا رفت

نیره اعظم علی‌اوسط در ادامه گفت: داداش، قبل از عملیات «کربلای10» با نیروهای مهندسی رزمی در منطقه حضور داشت و برای آماده کردن منطقه و ساخت خاکریز فرماندهی می‌کرد؛ بر اثر حملات دشمن، تعدادی از راننده لودرها به شهادت رسیدند؛ وقتی که برادرم احساس کرد، راننده لودر اضطراب دارد، لودر را از راننده تحویل گرفت و خودش مشغول به کار شد؛ او خاکریزها را درست کرد و پس از تکمیل، موقع برگشت مورد هدف گلوله توپ قرار گرفت؛ سرش قطع شد و به شهادت رسید.

* کبک‌هایی که در فراق برادرم مُردند

خدیجه علی‌اوسط افزود: برادرم 2 کبک از منطقه غرب آورده بود؛ این کبک‌ها خیلی زیبا بودند، یکی از کبک‌ها 45 روز قبل از شهادت محمدرضا مُرد؛ کبک دیگرش هم از شبی که قرار بود، پیکر محمدرضا را بیاورند، دائماً بی‌قراری می‌کرد و جیغ می‌زد؛ روزی که پیکر برادرم را به منزل آوردند، این کبک خودش را به شیشه پنجره اتاق می‌زد و جیغ می‌کشید؛ بعد از اینکه داداشم را در گلزار شهدا دفن کردیم، به خانه آمدیم و دیدیم این کبک هم مُرده است!   

* زن داداشم بعد از 18 سال رفت پیش محمدرضا 

همسر محمدرضا زنی، بامعرفت بود. او بعد از شهادت برادرم می‌گفت: «من تا 18 سالگی‌ فاطمه در کنارش هستم و بعد پیش پدرش می‌روم» زن داداشم برای دخترش خیلی زحمت کشید و در 18 سالگی فاطمه، طی سانحه رانندگی در 15 ماه مبارک رمضان در حالی که روزه‌دار بود، به رحمت خدا رفت؛ برادرم موقع شهادت، قسمت بالای سرش رفته بود، زن داداشم نیز همان طور به رحمت خدا رفت.

* رمز عملیات‌های موفقیت‌آمیز یک فرمانده

خدیجه علی‌اوسط بیان داشت: همرزمان محمدرضا می‌گفتند: «علی‌اوسط مانند پدر ما است، وقتی به تهران می‌آید، احساس می‌کنیم که سرپرست و پدر ما از ما دور است». دوستانش می‌گفتند: «محمدرضا در عملیات‌های سخت و دشوار با ذکر 3 صلوات پیشروی می‌کرد و موفق هم می‌شد».

* پدرم همیشه همراهم است

فاطمه علی‌اوسط تنها یادگار سردار شهید «محمدرضا علی‌اوسط» می‌گوید: وقتی پدرم به شهادت رسید، من یک و نیم ساله بودم؛ چیزی یادم نمی‌آید اما مادرم تعریف می‌کرد او مثل تمام باباهای مهربان دنیا، با من بازی می‌کرد، من را در آغوش می‌گرفت و خیلی هم دوستم داشت.

از دیگران خیلی شنیدم که پدرم مهربان بود؛ با توجه به شرایط بد اقتصادی دوران جنگ، او وقتی از جبهه به منزل می‌آمد، هر کمکی می‌توانست به مردم می‌کرد، از خرید مایحتاج زندگی برای آنها تا بنّایی صلواتی برای مردم مستحق.

پدرم برای ماهیگیری به لار می‌رفت؛ او 100 تا ماهی می‌گرفت و 5 ـ 6 تا از ماهی‌ها برای خودمان بود بقیه را به نیازمندان می‌بخشید.

پدرم به مبارزه به استکبار اعتقاد داشت؛ او می‌گفت: «اگر جنگ ایران و عراق تمام شود به لبنان و فلسطین می‌روم».

بارها در مواجهه با مسائل زندگی از پدرم کمک خواستم؛ بابا یک وقت‌هایی به خوابم می‌آید و این کار نشانه تأیید انجام آن کار است. وقتی آن کار را انجام می‌دهم، به خیر تمام می‌شود.

18 سال بعد از شهادت پدرم و قبل از اینکه مادرم به رحمت خدا برود، در خواب دیدم که در گوشه حیاط‌مان پدرم سنگری درست کرده و می‌گوید: «من همیشه اینجا مواظب‌تان هستم؛ نگران نباشید».  

* وصیت شهید

شهید «محمدرضا علی‌اوسط» در وصایای خود به مباحث اهمیت به نماز، نیکی به یکدیگر، ادامه دادن راه شهدا، مطیع ولایت فقیه بودن را تأکید می‌کرد؛ او یک جمله‌ای زیبایی هم در وصیت‌نامه نوشته بود و حتی این جمله هنوز هم روی دیوار خانه پدر شهید حک شده است؛ «روی زمین خدا راه می‌روید، معصیت نکنید».

خلبانی که ۵۴۰ عراقی را به اسارت گرفت

پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۰۸ ب.ظ

خلبانی که ۵۴۰ عراقی را به اسارت گرفت
ایرج میرزایی از خلبانان هوانیروز می‌گوید: در عملیات فتح‌المبین از گروهی که به عقب برگشتند، جا ماندم؛ نقشه‌ای هم نداشتم؛ هوا تاریک می‌شد؛ سوخت بالگردم هم رو به اتمام بود؛ به بالای قرارگاه عراقی‌ها رسیدم؛ ظرف غذا دست‌شان بود و داشتند شام می‌گرفتند.
سرهنگ خلبان جانباز «ایرج میرزایی» از خلبانان آزمایشی شکاری کبرا در پایگاه هوانیروز کرمانشاه است که از سال 1352 به استخدام هوانیروز در آمد و از سال 1354 وارد پایگاه هوانیروز کرمانشاه شد؛ وی بعد از پیروزی انقلاب یک بار مورد سوءقصد ضدانقلاب قرار گرفت و دو بار هم در دوران دفاع مقدس و در جبهه غرب کشور مجروح شد.
 ایشان نحوه به اسارت گرفتن 540 عراقی را در عملیات «فتح‌المبین» روایت کرد.
                                       
در جریان عملیات فتح‌المبین با شهید کشوری در ایلام پرواز می‌کردم؛ از آنجا مأموریت دادند تا برای کمک به پایگاه هوایی دزفول به منطقه اعزام شویم؛ به همراه محمد گودرزی به دزفول رفتیم؛ شب آنجا خوابیدیم؛ قرار بود صبح به عملیات فتح‌المبین برویم به همراه 3ـ2 بالگرد کبرا رفتیم.
من به دلیل عدم آشنایی به منطقه و مهم بودن عملیات پس از توجیه مختصر به همراه گروه پروازی وارد منطقه عملیاتی شدم؛ با توجه به اینکه هوا کاملاً پوشیده از گرد و خاک بود، همچنین به علت گسترش عملیات مزبور هر خلبان شکاری دنبال طعمه‌های خاص خودش بود، نیروهای عراقی به قدری وسیع حرکت کرده بودند، که توان رزمی ما را نیز طبیعتاً بیشتر به خود جلب کرده بود؛ پس از ساعت‌ها پرواز عملیاتی که درگیری هوایی نیز بین ارتش جمهوری اسلامی ایران و رژیم بعث عراق صورت گرفت، نیروهای زمینی عراق کاملاً زمین‌گیر و در حال فرار بودند، جالب اینکه نیروهای مردمی ایران نیز هر کس به نوعی در منطقه ارتش بعث را دنبال کرده بود.
به همراه خلبان «محمد گودرزی» در یک کابین بودم، پس از انجام بخشی از عملیات خود متوجه شدم که کاملاً در بالای سر نیروهای عراقی و عمق خاک عراق قرار گرفتم؛ شناسایی راه برگشت برایم دشوار بود به طوری که توسط رادیو با همکاران تماس گرفتم که من برای برگشت به ایران نیاز به کمک دارم، همکاران مشغول عملیات بودند تنها سرهنگ «عباس خادم» خلبان نفربر 214 که هر دو به زبان شیرین مادری آذری تسلط کامل داشتیم، می‌توانست کمکم کند.
هوا تاریک می‌شد؛ سوخت بالگردم هم رو به اتمام بود؛ فقط 2 ـ 3 تا راکت‌ داشتم؛ زیر پایمان تانک‌های عراقی بود؛ جلوتر رفتم و دیدم قرارگاه عراقی‌ها است، درست به قرارگاه عراقی‌ها رفتم؛ ظرف غذا دست‌شان بود و داشتند شام می‌گرفتند؛ وسط اینها نشستم، به محض فرود آمدن در ابتدا بعثی‌ها فکر کردند من از خودشان هستم اما وقتی فهمیدند ایرانی هستم، دست‌هایشان را بالا گرفتند؛ در این لحظه من از کابین پیاده شدم.
یکی از نیروهای بعثی آرپی‌چی را به سمت هلی‌کوپتر گرفت؛ چون هول شده بود، آن را هم برعکس گرفته بود؛ رسیدم و آرپی‌چی را از او گرفتم؛ درگیری تن به تن شدید با او داشتم، او قوی بود اما ضربه کاری به او زدم که به زمین افتاد؛ بلافاصه به کابین برگشتم و پشت بی‌سیم وضعیت را گفتم؛ خلبان «عباس خادم» پشت بی‌سیم بود، محدوده جغرافیایی را اعلام کردم.
نگران بودم؛ امام زمان(عج) را صدا می‌زدم؛ مرحوم «سیدگل‌آقا اعجازی» یکی از سادات منطقه آستارا که یک وقت‌هایی به او نذری می‌دادیم، را به یاد می‌آوردم و او را به جدش قسم می‌دادم تا دعای‌مان کند.
عباس خادم از پشت بی‌سیم گفت: «نگران نباش، الان می‌آیم، اما تو علامتی بده» گفتم: «من مسلسل دارم و زاغه مهمات دشمن روبه‌روی من است، به آنجا شلیک می‌کنم، وقتی آتش گرفت، خودت را به ما برسان».
بعد از دقایقی زاغه مهمات دشمن را هدف قرار دادم و آتش شعله‌ور شد؛ بچه‌ها به طرف ما آمدند؛540 نفر از عراقی‌ها را از قرارگاه خودشان بیرون کشیدیم و به اسارت گرفتیم؛ با هماهنگی خاص قرارگاه هوانیروز جنوب با هلیکوپتر شنوک و 214 اسرا را به سمت قرارگاه جنوب تخلیه کردیم.